بخوان
آن زمان که هیچ کس نبود،حتی زمان هم نبود،نمیدانم کجا اما یک جایی آن بالاها-نه،هنوز بالا و پایینی هم نبود،حرف نبود،کلمه نبود،نه شب بود و نه روز،اصلا هیچ چیز نبود-خدا بود.فقط خدا.و خدا آفرید،زمان و مکان را،شب و روز را،کلمه را،آدم را و سیب را.*** یک شب که مثل همه شبها نبود،مردی که مثل همه مردم نبود،در غاری کوچک،به چیزی که هیچ کس نمیداند،فکرمیکرد،که ناگهان نوری از آسمان نازل شد.****آن نور فرشته ای بود که از طرف خدا برای آن مرد نامه آورده بود.پیش از آن هم خدا چندبار برای آدم نامه فرستاده بود.اما این دفعه فرق میکرد.چون قرار بودآخرین نامه باشد.؟!!!! فرشته گفت:"بخوان"،اما آن مرد که خواندن بلد نبود!خدا که از آن بالا همه چیز را تماشا می کرد-نمیدانم چطور-اما کاری کرد که مرد توانست بخواند و او نامه خدارا خواند:"بخوان به نام پروردگارت که تو راآفرید ..."و آن مرد پایین رفت
بازدید دیروز: 16
کل بازدید :51298